شب که بادم ز سوی یار آمد
مست گشتم که بوی یار آمد
بو که بر جان زنده ره از بادم
بو که باد روی یار آمد
آب چشمم دوید از سر جان
پای کوبان به سوی یار آمد
گریه خویش، گریه دگر است
کاب رفته به جوی یار آمد
می کنم یاد و می خورم حسرت
هر چه خوردم ز جوی یار آمد
نیک نبود که بد کنم دل، اگر
بد ز روی نکوی یار آمد؟
خویش را نیز کرد گم خسرو
جستن دل که سوی یار آمد